ماه شوم_قسمت نهم

عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

سرم را از درون آغوشش بیرون آوردم و به چشمانش که دوباره


مشکی شده بود نگاه کردم.نچ نچی کرد و گفت:نه هنوز وقت مرگ نیست به تو نیاز


داریم!به دستم سعی کردم کنارش بزنم ولی مانند یک نیکه سنگ بزرگ تکان نمی خورد!دستی


دستانش را کنار زد،سیاوش با صدای خشمگینی گفت:بهتر است حدود خود را رعایت کنید!ومن


در آغوش سیاوش افتادم هی چرا من را مانند توپ بسکت بال به هم دیگه پاس


میدادند؟بیخیال چرا من خل شدم؟پسره گفت:خب خوش حال شدم که ما رو به مراسمتون دعوت


کردین و...صدای آرتین سکوت سالن را شکست گفت:بهتر نیسته همه ی همنوع های خودتان را


ببرید؟ابروهای پسر بالا رفت!دست آرتین به طرف من نشانه رفت،با خشم برگشتم و به او


نگاه کردم،برایم مهم نبود که آن ها چه موجوداتی هستند ولی خب حتما بد بودند که


آرتین این گونه گفت،پسره گفت:ااا!آتریسا رو میگی وقتی پدرم گفت چه جوری اسمش را به


ذهن مادرت رسونده اصلا تعجب نکردم این کارها از پدرم بعید نبود!هوم؟و به آترین


چشمک زد آترین داد زد:همین الان این شیطان را از این جا ببر! پسرک لبخندی آرامش


بخش زد و گفت:یادش بخیر آتری یک زمان با هم دوست بودیم و در رابطع با این دختر...شانه


هایش را ابلا انداخت و گفت:سرنوشتش از قبل نوشته شده و خودش باید خودش پیدا کند!خب


پس تا بعد دوستان! و از در کلیسا خارج شد و در با صدای بسیار بلندی بسته شد!انگار


در کلیسای ارواح بودم همه در سکوت و حشت آوری رفته بودند،دوباره اشک هایم فرو


ریختند مادرم اصلا باورم نمی شد آخه آخه چراااااا!ای خدا همش قصیر من بود من باید


تقاص کارم را پس بدهم،به طرف در بیرون کلیسا رفتم،صدای آترین آمد که به طور رقت


آمیزی  مسخره بود،داری میری که به برادر


هایت بپیوندی برو تو لیاقت مامان و پدر نداشتی همون بهتر که بری...!در کلیسا را باز


کردم و رفتم ،من لیاقت هیچی رو داشتم نه زنده بودن و نه زندگی کردن!به پای شکسته ام


نگاه کردم لعنتی نمیشد خوب شه من واقعا همه ی راه را باید با این پا برم؟چه همه


بود باید به طرف جنگل میرفتم کنار همان رود خانه!پایم را میکشیدم قدم برمیداشتم


اشک هایم از گونه ام پایین میریخت !نمی توانستم کنترلشان کنم تحمل این همه درد را


نداشتم!یک قطره بر ر وی صروتم افتاد که از اشک هایم نبود خنک تر بود سرم را بالا


آوردم و بعد قطراات دیگر هم شروع به ریختن کردند بارانی با شدت بسیار بر روی صورتم


میریخت لبخند زدم تو ی امروز برای اولین بار لبخند زدم لبخندی تلخ تر از قهوه!ورودی


جنگل روبرویم بود!نوشته ی قرمز رنگش که هیچ انسانی نباید داخلش برود!این قسمت


ممنوعه بود حتی من هم اجازه نداشتم برم و خودم هم میترسیدم ولی الان هیچی برام


اهمیت نداشت چرا برم پیش رودخانه اینجا کارم را بهتر میتوانستم انجام بدهم!اول پای لنگم را بر روی اولین برگ گذاشتم و بعد دومی شروع کردم به


کشیدن خودم،هیچ فرقی با جنگل معمولی نداشت جز این که هیچ پرنده ای نمی خواند همه چیز


در سکوت عجیبی فرو رفته بود،شاید برای همین مردم میترسیدند!احساس کردم صدایم


میکنند برگشتم ولی چیزی نبود،با استرس به دور وبرم نگاه کردم ولی خب برای برگشت


خیلی دیر بود چون نمی دانستم از کدام راه باید برگردم،دوباره برگشتم،سیاهی به سرعت


از جلوی چشمانم رد شد،صدای قلبم تنها صدای بلند آنجا بود بووم بووم بووم!درون گوشم


طنین می انداخت!دوباره شروع کردم به راه رفتن!سعی کردم به صدا های اطرافم واکنش


نشان ندم!صدای دیگری هم بود قطرات باران بر روی درختان می افتاد ولی به زمین


نمیرسید چون برگ درختان تمام آسمان را پوشیده بودند صدای رعد و برق!!دیگه همه چیز


برایم غیر قابل تحمل بود سرم را بالا آوردم داد زدم:خدااااااا این سرنوشته


منه!این...دوباره اشک هایم بر   روی صورتم


ریخت!بر روی زمین افتادم ما بین درختان!آتریسا این دفعه صدا واضح تر بود


خیلی!برگشتم،یک پسر روبرویم بود با چشمانی همرنگ حودم و موهای مشکی قیافه اش خیلی


شبیه من بود ولی تنها فرقی که با من داشت چشمانش بود  بی احساس و خیلی جدی سه چهار سالی از من بزرگ


تر بود!گفت:...........................................

 

تا آخر هفته ی دیگر


نظرات شما عزیزان:

GOLD VAMPIRE
ساعت23:49---12 تير 1393
عالللللللللييييييييييههههههههه هه
پاسخ:واااااای حسابی خوش حالم کردی با نظرات!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: ماه شوم,
نوشته شده درجمعه 4 بهمن 1392ساعت 13:6توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna